اينجورياس

سكوت من هيچگاه نشانه ي رضايتم نبود من اگر راضي باشم با شادي ميخندم

اينجورياس

 

زمين گرده......

يني با من شرو كردي،

با منم تموم مي كنيش!

ميل خودته.....

حالا برو دور دوراتو بكن.......

سلامتي همه عاشقاي صبور...

 

يه خانواده ي سه نفري بودن

يه دختر كوچولو بود با مادر و پدرش

بعد از يه مدتي خدا يه داداش كوچولوي خوشگل

به دختر كوچولوي ما ميده

بعد از چند روز كه از تولد نوزاد گذشت .

دختر كوچولو هي به مامان و باباش اصرار مي كنه

كه اونو با داداش كوچولوش تنها بذارن.

اما مامان و باباش مي ترسيدن

كه دختر كوچولوشون حسودي كنه

و يه بلايي سر داداش كوچولوش بياره.

اصرارهاي دختر كوچولو اونقدر زياد شد كه

پدر و مادرش تصميم گرفتن اينكارو بكنن

اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.

دختر كوچولو كه با برادرش تنها شد ...

خم شد روي سرش و گفت :

داداش كوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدي

به من ميگي قيافه ي خدا چه شكليه ؟

آخه من كم كم داره يادم ميره ..........

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.